وقتی آبتین به طرف کوچهای که پاتوق ولگردها بود میرفت، سیب قرمز گاز زدهای در دست داشت؛ با رسیدن به ابتدای کوچه، ردیفی از ولگردها با لباسهای کثیف، در دو طرف کوچه نشسته بودند، ناگهان حرف عمهاش به یادش آمد: هرگز پایت را آنجا نگذار، ولی برای او فرقی نمیکرد که به حرف عمه یا شوهر عمهاش، گوش کند یا نه، چون او میرفت تا به پدر و مادرش برسد!